پـایـه نـهم

به پـایـه نـُــــهـُـم دآت بِلاگ دآت آی آر خـــوش اومــَدیــن ;) برگرفته شده از payenohom.blog.ir

پـایـه نـهم

به پـایـه نـُــــهـُـم دآت بِلاگ دآت آی آر خـــوش اومــَدیــن ;)

پـایـه نـهم

Site RSS : PAYENOHOM.BLOG.IR/rss
پـایـه نـهم = littleadvicer.blog.ir

آخرین نظرات

www.payenohom.blog.ir

زنی بود است با حسن و جمالی
شب و روز از رخ و زلفش مثالی
خوشی و خوبی بسیار بودش
صلاح و زهد با آن یار بودش
بخوبی در همه عالم علم بود
ملاحت داشت شیرینیش هم بود
بهر موئی که در زلف آن صنم داشت
خم از پنجه فزون و شست کم داشت
دو چشم و ابروی او صادو نون بود
دلیلش نص قاطع نی که نون بود

چو بگشادی عقیق درفشان را
بآب خضر کشتی سرکشان را
صدف گوئی لب خندان او بود
که مرواریدش از دندان او بود
چو مروارید زیر لعل خندانش
گهر داری نمودی در دندانش
ز نخدانش چو سیمین سیب بودی
ز سیبش قسم خلق آسیب بودی
فلک از نقش روی او چنان بود
که سرگردان چو عشاقش بجان بود
کسانی کز سخن در می فشاندند
بنام او را همی «مرحومه » خواندند
زنی بود او که دور چرخ گردان
شمردیش از شمار شیر مردان
مگر شوئی که آن زن داشت ناگاه
برای حج روانه گشت در راه
یکی کهتر برادر داشت آن مرد
ولیکن بود مردی ناجوانمرد
وصیت کرد از بهر عیالش
که نا تیمار می دارد بمالش
بحج شد عاقبت چون این سخن گفت
برادر آنچه فرمودش پذیرفت
برای حکم او بنهاد تن را
بسی تیمار داری کرد زن را
شبانروزی بکار او بر استاد
بنو هر ساعتش چیزی فرستاد
بگاهی سوی آن زن رفت یک روز
بدید از پرده روی آن دلفروز
دلش از دست رفت و سرنگون شد
غلط کردم چه می گویم که خون شد
چنان در دام آن دلدار افتاد
که صد عمرش به یک دم کار افتاد
بسی باعقل خود زیر و زبر شد
ولی هر لحظه عشقش گرمتر شد
چو کارش جز بزن برمی نیامد
دمی با خویشتن بر می نیامد
چو غالب گشت عشق و شد خرد زود
گشاده کرد با زن کار خود زود
بخود خواندش بزور زر و زاری
بدر راند آن زن از پیشش بخواری
بدو گفتا نداری از خدا شرم
برادر را چنین میداری آزرم
ترا دین و دیانت داری اینست
برادر را امانت داری اینست
برو توبه گزین و با خدا گرد
وز این اندیشه فاسد جدا کرد
بزن آن مرد گفتا نیست سودت
مرا خوشنود باید کرد زودت
و گرنه روی تابم از غم تو
ترا رسوا کنم گیرم کم تو
هم اکنون در هلاک اندازمت من
بکاری سهمناک اندازمت من
زنش گفت از هلاکت نیست با کم
هلاک این جهان به زان هلاکم
مگر ترسید آن مرد بد افعال
که بر گوید برادر را زن آن حال
برفت آن شوم و دفع خویشتن را
به زر بگرفت حالی چار تن را
که تا دادند آن شومان گواهی
که کرداست از زنا این زن تباهی
چو قاضی را قبول افتاد کارش
معین کرد حالی سنگسارش
ببردندش بصحرا بر سر راه
روان کردند سنگ از چار سو گاه
چو سنگ بی عدد برزن روان شد
گمان افتادشان کز زن روان شد
برای عبرت خلق جهانش
رها کردند آنجا همچنانش
زن بیچاره بر هامون بمانده
میان خاک غرق خون بمانده
چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز
زن آمد وقت صبح اندک بخود باز
بزاری و نزاری ناله می کرد
ز نرگس زعفران پر ژاله می کرد
یک اعرابی بر اشتر صبحگاهی
مگر آن روز می آمد ز راهی
شنود آن ناله و بیخویشتن شد
فرود آمد ز اشتر پیش زن شد
بپرسیدش که ای زن کیستی تو
که همچون مرده ای میزیستی تو
زنش گفتا که من بیمار و زارم
عرابی گفت من تیمار دارم
نشاندش بر شتر بردش بتعجیل
بسوی خانه خود کرد تحویل
تعهد کرد بسیاری شب و روز
که تا با حال خود شد آن دلفروز
دگر ره دلبریش آغاز افتاد
ز سر در همدم و دمساز افتاد
دگر ره تازه شد گلنار رویش
ز سر در حلقه زد زنار مویش
ز زیر سنگسار او آشکارا
چنان آمد که لعل از سنگ خارا
عرابی چون جمال او چنان دید
بخون خویش حکم او روان دید
ز عشق روی او بیخویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مردم زنده گردان از وصالم
زنش گفتا مرا چون شوی باشد
چگونه شوی دیگر روی باشد
چو از حد در گذشت آن مهربانی
بخود خواند آخر آن زن را نهانی
زنش گفت ای ز دین پیچیده سر تو
نمی ترسی ز خشم دادگر تو
مرا از بهر حق تیمار بردی
کنون فرمان دیوان کار بردی
چو خیری کرده ای بزبان میآور
خلل در کعبه ایمان میآور
که چون این را اجابت می نکردم
بسی دیدم بلا و سنگ خوردم
کنون تو نیز می خوانی بر اینم
نمی دانی که من چون پاک دینم
اگر پاره کنی صد باره شخصم
نیاید در تن پاکیزه نقصم
برو از بهر یک شهوت که رانی
مخر جان را عذاب جاودانی
ز صدق آن زن پاکیزه گوهر
گرفت آن مرد اعرابیش خواهر
پشیمان گشت از آن اندیشه کردن
که کار دیو بود آن پیشه کردن
غلامی داشت اعرابی سیاهی
در آمد آن سیه ناگه زراهی
چو دید او روی آن زن دل بدو داد
بشوریدش دل و جان تن فرو داد
دلش را وصل آن زن آرزو خواست
ولیکن می نشد آن آرزو راست
بزن گفتا شبم من تو چو ماهی
چرا با من بهم بودن نخواهی
زنش گفت این نگردد هرگزت راست
که از من خواجه تو این بسی خواست
چو او وصلم نیافت آنگاه مه روی
کجا یا بی تو آخر ای سیه روی
غلامش گفت می گردانیم باز
ز من نرهی تو تا نرهانیم باز
و گر نه حیلتی سازم بمردی
که حالی زین وثاق آواره گردی
زنش گفت آنچه خواهی کن چه باکست
که تندیشم اگر قسمم هلاکست
غلام از وی بغایت خشمگین شد
ز مهر او چنان بود و چنین شد
شبی برخاست از کینی که او داشت
زن خواجه یکی طفلی نکو داشت
بکشت آن طفل را در گاهواره
پس آنگه برد آن خونین کتاره
بزیر بالش آن زن نهان کرد
که آن خون این زن نامهربان کرد
سحرگه ما در آن کشته زار
ز بهر شیر دادن گشت بیدار
بدید آن طفل را بریده سرباز
بر آورد از دل پر درد آواز
فغانی و خروشی در جهان بست
دو گیسو را برید و بر میان بست
طلب کردند آن تا آن که کردست
چنان بیچاره را بی جان که کردست
ز زیر بالش زن آشکاره
برون آمد یکی خونین کتاره
همه گفتند زن کردست این کار
بکشت این نابکار او را چنین زار
غلام و مادر طفل آن جوان را
نه چندان زد که بتوان گفت آن را
عرابی آمد و گفت ای زن آخر
چه بد کردم بجای تو من آخر
که کشتی کودکی را همچو ماهی
نترسیدی ز خون بی گناهی
زنش گفت این که در عالم نشان داد
خدایت ای برادر عقل از آن داد
که تا عقل و خرد را کار بندی
همی از عقل یا بی بهره مندی
ببین از چشم عقل ای پاک دامن
تو این چندین نکوئی کرده با من
گرفته خواهر از بهر خدایم
بسی انعامها کرده بجایم
مکافات تو این باشد بیندیش
از این کشتن چه حرمت گرددم بیش
عرابی چون خردمند جهان بود
بدان گفتار زن هم داستان بود
یقینش گشت کان زن بیگناهست
ولی آنجا مقامش نه زراهست
بزن گفتا چو افتاد اینچنین کار
تو را بر دل بود زین حال صد بار
زنم چون تهمت این بر تو افکند
ز تو یاد آیدش هر دم ز فرزند
بهر ساعت غم او تازه گردد
مصیبت نیز بی اندازه گردد
ترا بد گوید و نیکو ندارد
و گر من دارمت نیک او ندارد
ترا زینجا بباید رفت آزاد
نهان سیصد درم حالی بدو داد
که این را نفقه کن در راه بر خویش
درم بستد زن و آورد ره پیش
چو لختی رفت آن غم گشته در راه
پدید آمد دهی از دور ناگاه
کنار راه داری دید بر پای
بر او گرد آمده مردم ز هر جای
جوانی را دلی پر خون جگرسوز
مگر بردار می کردند آن روز
بپرسید آن زن از مردی که او کیست
مرا آگاه کن تا جرم او چیست
بدو گفتند ده خاص امیریست
که در بیداد کردن بی نظیریست
در این ده عادت اینست ای ممیز
که هر کو از خراجی گشت عاجز
کشد بر دارش این ظالم نگونسار
کنون خواهد کشیدش بر سر دار
زن او را گفت خود چندش خراجست
که این ساعت بدانش احتیاجست
بدو گفتند این هر ساله پیداست
خراج او بود سیصد درم راست
بدل می گفت زن چون مهربانی
که او را باز خر اکنون بجانی
چو جستی تو بجان از سنگ و از دار
بجان از دار شو او را خریدار
بدیشان گفت اگر بدهم من این مال
فروشندش بمن؟ گفتند در حال
بایشان داد آن سیصد درم زود
که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود
درم چون داد زن حالی روان شد
چو تیری از پی او آن جوان شد
چو روی زن بدید از عشق جانش
بلب آمد بگردون شد فغانش
سراسیمه شد و فریاد می کرد
که از دارم چرا آزاد می کرد
که گر جان دادمی بر دار ناگاه
نبودی هرگزم چون عشق آن ماه
بسی با زن بگفت و سود کی داشت
که زن آتش نبود آن دودکی داشت
بسی با زن بگفت و کرد زاری
نیاوردش از آن جز شرمساری
زنش گفتا مراعات من اینست
من آن کردم مکافات من اینست
جوان گفتش دلم بردی و جانی
چگونه از تو سر تابم زمانی
زنش گفتا گر از من سر نتابی
سر موئی ز وصل من نیابی
بسی رفتند و گفتند و شنیدند
که تا هر دو بدریائی رسیدند
بدان ساحل یکی کشتی کران بود
همه پررخت و پر بازارگان بود
چو از زن آن جوان نومید در ماند
یکی بازارگان را پیش خود خواند
که دارم یک کنیزک همچو ماهی
ندارد جز سرافرازی گناهی
ندیدم کس به نافرمانی او
مرا تا کی ز سرگردانی او
اگر چه نیست کس مثلش پدیدار
نیم خوی بدش را من خریدار
بسی کوشیده ام تا چند کوشم
کنونش گر تو خواهی می فروشم
بدان بازارگان زن گفت زنهار
مرا از وی مشو هرگز خریدار
که شوهر دارم و آزادم آخر
رسید از دست او فریادم آخر
سخن بازارگان نشنید از وی
بدیناری صدش بخرید از وی
بصد سختیش در کشتی نشاندند
وز آنجا در زمان کشتی براندند
خرنده چون بدید آن قد و دیدار
بصد جان گشت عشقش را خریدار
در آن دریا دلش در شور آمد
نهنگ شهوتش در زور آمد
بزن نزدیک شد آن زن بیفتاد
که فریادم رسید ای خلق فریاد
مسلمانید و من هستم مسلمان
بر ایمانید و من هستم بر ایمان
من آزادم مرا شوهر بجایست
گواه صادقم این دم خدایست
شما را مادر و خواهر بود نیز
بزیر پرده در دختر بود نیز
کسی این بدگر اندیشد برایشان
شود حال شما بیشک پریشان
اگر راضی نباشید اندر این کار
مرا از چه پسندید اینچنین زار
غریب و عورت و درویش و خوارم
ضعیف و عاجز و زار و نزارم
مرنجانید این جانسوز را بیش
که فردائیست مر امروز را پیش
چو بود آنزن نکوگوی و نکودل
بسوخت آن اهل کشتی را بر او دل
بیکبار اهل کشتی یار گشتند
نگهدار زن و غمخوار گشتند
ولی هر کس که روی او بدیدی
بصد دل عشق روی او گزیدی
بآخر اهل آن کشتی بیکبار
شدند القصه بروی عاشق زار
بسی با یکدگر گفتند از وی
بسی آن عشق بنهفتند از وی
چو هر دل را بدو بود اشتیاقی
بیک ره جمله کردند اتفاقی
که آن زن را فرو گیرند ناگاه
بر آرند آرزوی خود باکراه
چو زن از حال آن شومان خبر یافت
همه دریا پر از خون جگر یافت
زبان بگشاد کای دانای اسرار
مرا از شر این شومان نگهدار
ندارم در دو عالم جز تو کس را
از این سرها برون بر این هوس را
اگر روزی کنی مرگم توانی
که مردن به بود زین زندگانی
خلاصی ده مرا یا مرگ امروز
که من طاقت نمی یارم در این سوز

نظرات (۲)

  • وبلاگ استخدام ایران
  • سلام و درود بر شما دوست گرامی ، مطلب خوبی بود ، از شما تشکر می کنم .

    لطفا از سایت ما (سایت تبادل لینک خودکار و رایگان برای همه وبلاگ ها و وبسایت ها ) دیدن فرمایید

    تبادل لینک = افزایش بازدید و افزایش پیج رنک گوگل وبلاگ و وبسایت شما

    پیج رنک سایت ما 2 می باشد


    --------------------------------------------------------------------------------------------------------
    استخدام ایران ، وبلاگ آگهی و اخبار استخدامی کشور
    پاسخ:
    من دیگه حرفی ندارم :\
    برید از خدا بترسید
  • سید مجتبی خوش نظر
  • سلام خوبی؟؟ یه سر به سایت آموزشی و قوی ما بزن ! :) 
    آدرسش : perfect-learning.blog.ir 
    آموزش به زبان ساده و تصویری !
    روان یاد بگیر 
    کامپیوتر ، اندروید ، برنامه نویسی و یه عالمه چیزای باحال دیگه !
    پاسخ:
    راستش و بخواین همه آموزشاتونو بلدم :\
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی